دیگر نگران تصمیم گیری درست نباشید.
Harvard Business Review
نوشته: Ed Batista
اصلی ترین کار من به عنوان یک مربی، کمک به مردم برای گرفتن تصمیم های مهم است. برخی از این تصمیمها به طور خاص بزرگ به نظر میرسند، زیرا شامل انتخاب یک گزینه از میان گزینههای دیگر بوده و این در حالی است که هزینه «اشتباه» کردن در مورد آنها میتواند قابل توجه باشد: اگر در یک دوراهی حرفه ای قرار گرفتم، کدام مسیر را باید دنبال کنم؟ از میان پیشنهادهای کاری موجود، کدام یک را باید بپذیرم؟ اگر لازم باشد نقل مکان کنم، آیا باید به شهر جدیدی بروم یا بهتر است، همین جا بمانم؟
تصمیمات دشواری از این دست مرا به یاد اظهار نظر Scott McNealy ، یکی از بنیانگذاران Sun Microsystems و مدیر عامل آن مجموعه (که به مدت 22 سال در این جایگاه بود) می اندازد. در طی یک سخنرانی که در دوران تحصیل در دانشکده بازرگانی استنفورد در آن شرکت کردم: از او درباره چگونگی تصمیم گیری هایش سؤال شد و در پاسخ گفت:
هر چند مهم است که تصمیمات خوب بگیریم، اما من زمان و انرژی بسیار کمتری را صرف نگرانی در مورد "تصمیم گیری درست" می کنم و زمان و انرژی بسیار بیشتری را به اطمینان یافتن از این که هر تصمیمی که می گیرم درست از آب در بیاد اختصاص می دهم.
خاطره من از این نقل قول همانند حرف وی، شفاف و واضح است. قبل از این که هر تصمیمی بگیریم، به ویژه تصمیمی که بازگرداندن آن دشوار است، به طور قابل درکی مضطرب هستیم و به دلیل خطر "اشتباه" بودن، روی شناسایی "بهترین" گزینه ممکن متمرکز می شویم. اما محصول جانبی این طرز فکر این است که ما بر لحظه انتخاب بیش از حد تأکید می کنیم و هر آن چه را که در پی خواهد آمد از دست می دهیم. صرفاً انتخاب «بهترین» تضمین نمیکند که در درازمدت همه چیز خوب پیش رود، همانطور که انتخاب غیربهینه، ما را محکوم به شکست یا ناراحتی نمیکند. چیزهایی که بعداً (و در روزها، ماهها و سالهای بعد) اتفاق میافتند در نهایت تعیین میکنند که آیا یک تصمیم گرفته شده «درست» بوده است یا خیر.
یکی دیگر از جنبههای این پویایی این است که تمرکز ما بر تصمیمگیری «درست» میتواند به راحتی منجر به فلج شدن روند کار و گیر افتادن شود، زیرا رتبهبندی گزینههایی که می بایست از میان آنها انتخاب کنیم در وهله اول بسیار دشوار است. چگونه می توانیم به طور قطعی از قبل تعیین کنیم که کدام مسیر شغلی "بهترین" خواهد بود، یا چه پیشنهاد شغلی را باید بپذیریم، یا این که آیا بهتر است به شهر یا کشور دیگری نقل مکان کنیم یا در جای خود بمانیم؟ بدیهی است که ما نمی توانیم به راحتی بهترین گزینه ممکن را تعیین کنیم زیرا که متغیرهای بسیار زیادی وجود دارند. اما هر چه بیشتر مشتاق یک الگوریتم عینی برای رتبه بندی گزینهها و رسیدن به تصمیم بر اساس آن باشیم، بیشتر از عوامل ذهنی مانند شهود، احساسات و روحیه فاصله میگیریم و در نهایت همین عوامل هستند که ما را به یک جهت سوق خواهند داد.
بنابراین معمولاً ما گیر میافتیم و منتظر نشانهای می مانیم، چیزی که راه را نشان دهد.
من معتقدم که مسیر گیر نکردن در مواجهه با یک تصمیم دلهره آور و احتمالاً فلج کننده در اظهار نظر McNealy گنجانده شده است و مستلزم جهت گیری مجدد ذهنیت ما است: تمرکز بر انتخاب، تلاشی را که به ناچار برای انجام هر گزینه ای لازم است به حداقل می رساند. و در پی آن حس عاملیت و مالکیت ما را کاهش می دهد. در مقابل، تمرکز بر تلاشی که پس از تصمیم لازم است، نه تنها به ما کمک می کند تا ابزار موفقیت هر انتخابی را ببینیم، بلکه حس عاملیت را نیز به ما باز می گرداند و به ما یادآوری می کند که در حالی که تصادفی بودن در هر نتیجه ای نقش دارد، جایگاه اصلی ما بر اساس کنترل بیشتر در فعالیت های روزمره و پیوسته شکل می گیرد و تصمیمات یکباره در این میان نقش کمتری دارند.
بنابراین در حالی که من از استفاده از دادههای موجود برای رتبهبندی تقریبی گزینهها حمایت میکنم، در نهایت معتقدم با اجتناب از فلج شدن و گیر افتادن در دام تجزیه و تحلیل و بر اساس حرکت رو به جلو به بهترین وجه میتوانیم پیش برویم:
توجه دقیق به احساسات و عواطف همراه با تصمیمی که با آن روبرو هستیم،
ارزیابی میزان انگیزه خود برای کار در جهت موفقیت هر کدام از گزینه ها
با توجه به این که چندان مهم نیست چه گزینه ای را انتخاب می کنیم، تلاش ما برای حمایت از موفقیت، مهم تر از حدس و گمان اولیه ای خواهد بود که منجر به انتخاب شده است.
این دیدگاه با کار Baba Shiv، استاد دانشگاه استنفورد، متخصص علوم اعصاب تصمیمگیری، مطابقت دارد. Shiv خاطر نشان می کند که در مورد تصمیمات پیچیده، تجزیه و تحلیل منطقی ما را به یک تصمیم نزدیک تر می کند، اما منجر به انتخاب قطعی نمی شود، زیرا گزینه های ما شامل مبادله یک مجموعه از نتایج جذاب با یکدیگر است و پیچیدگی هر سناریو، تعیین این که کدام نتیجه بهینه خواهد بود را غیرممکن می کند.
دو یافته کلیدی از تحقیقات Shiv به دست می آید:
اول این که تصمیمات موفق آنهایی هستند که در آن تصمیم گیرنده به انتخاب خود متعهد می ماند.
و دوم این که احساسات نقش مهمی در تعیین یک نتیجه موفقیتآمیز برای یک تصمیم مبادله ای دارند.
همان طور که Shiv به مجله استنفورد بیزینس گفت، احساسات "میانبرهای ذهنی هستند که به ما کمک می کنند تا تعارضات مبادله ای را حل کنیم و ... با خوشحالی به یک تصمیم متعهد شویم." Shiv می افزاید: "وقتی تعارض مبادله ای را احساس می کنید، فقط باید روی قلب خود تمرکز نمایید."
این بدان معنا نیست که ما باید به سادگی اجازه دهیم احساسات برای ما انتخاب کنند. همه ما تصمیمات «احساسی» گرفته ایم که بعداً پشیمان شدیم. اما تحقیقات فعلی علوم اعصاب روشن میکند که احساسات با رد گزینههایی که به احتمال زیاد منجر به نتیجه منفی میشوند و تمرکز توجه ما بر روی گزینههایی که احتمالاً منجر به نتیجه مثبت میشوند، ورودی مهمی در تصمیمگیری هستند. به طور خاص، تحقیقات Roy Baumeister ، پروفسور ایالت فلوریدا و دیگران نشان میدهد که تصمیمگیری خوب به توانایی ما برای پیشبینی حالات عاطفی آینده گره خورده است: «این چیزی نیست که یک فرد در حال حاضر احساس میکند، بلکه چیزی است که او به عنوان نتیجه از یک رفتار خاص پیشبینی میکند که می تواند راهنمای قدرتمند و مؤثری برای یک انتخاب خوب محسوب شود.»
بنابراین وقتی در یک تصمیم گیر کرده یا حتی فلج می شویم، به چیزی بیش از تحلیل منطقی نیاز داریم. ما باید خودمان را در یک سناریوی آینده به وضوح تصور کنیم، با احساساتی که ایجاد می کند در تماس باشیم و ارزیابی کنیم که چگونه این احساسات بر سطح تعهد ما به آن انتخاب خاص تأثیر می گذارد. ما همیشه نمیتوانیم تصمیم درستی بگیریم، اما میتوانیم هر تصمیمی را درست بگیریم.
منبع: Harvard Business Review